09122257602
تهران، بزرگراه ستاری، بلوار مخبری، خیابان سوسنآبادی، کوچهی چهارم، پلاک 7، واحد 1
info@meydoneoffice.com
مدیر عامل
مدیر عامل
تازه دفاع کرده بودم. آزادتر و بلاتکلیفتر از همیشه. ایدهای نداشتم آدما بدون الزام هرروزه به سر کلاس رفتن و استرس درس و مشق و نمره و امتحان چهجوری روزشون شب میشه.
تنها چیزی که به زندگیم معنا میداد ترس سربازی بود که سالها با خودم کشیده بودم و دیگه بعد دفاع تنها چیزی بود که از اون دوران برام مونده بود. بزرگتر و واقعیتر از همیشه. اطرافیانم هم در جریان حال و روزم بودن؛ همیشه هستن. تو اون بازهی چند هفتهای یا نمیدونم چند ماههی هیچکاری نکردن بعد از یک عمر محصّلی بودم که یه روز فراز زنگ زد و گفت دفتری که کار میکنه واسه یه پروژهی داخلی سرپرست کارگاه میخواد. گفتم ایول چه خوب! من پایهام. گفت خوبه، فقط تو مگه نمیخواستی بری سربازی؟ گفتم حالا اونو یه کاریش میکنم. خلاصه شماره گرفتم و هماهنگ کردم برای مصاحبه.
کلاً زیاد آدم خاطرهباز و خوش حافظهای نیستم ولی خاطرات مربوط به کار و پروژهها رو خیلی خوب یادم میمونه، اونقدر که حتّی حال و روزم تو سالای مختلف زندگی رو بیشتر بر اساس مطابقتشون با پروژهها و اتفاقای مهمشون به یاد میآرم. اون روز برفی جلوی پروژهی شهرک که تو ماشین نشسته بودم و سیدیهای اِلنی که بچههای دفتر برام کادو تولد گرفته بودن رو گذاشته بودم، اون شبی که تو پالادیوم به خاطر بدقولی مسئول تأسیسات مجموعه ساعت 1 نصفهشب با 7 تا نیرو بلاتکلیف موندهبودم؛ آخرش از سر ناچاری به طرف زنگ زدم، جوابمو نداد، ولی فرداش زنگ زد و تا میخورد فحشم داد که اون موقع شب زنگ زدی زنم شک کرده زندگیم رفته رو هوا؛ یا اون شبی که تا پنج صبح برای اصلاح خطای برش 50 تا چراغ شوروم که صبحش باید تحویل میدادم واستاده بودم تو کارگاه و 8 صبح هم قرار بود بیان و تحویل بگیرن، یادمه فنکویلها خراب بود و برای اینکه از سرما نمیریم با پیمانکار و کارگرش چپیدیم تو یه اتاق جلسات کوچیک و با کاپشن و کلاً هرچی دم دستمون بود سعی کردیم شرایطی فراهم کنیم که بشه 2 ساعت همونجا چرت زد؛ ولی اون سرمای لعنتی رو هم اگر تحمل میکردیم که نمیشد، کفپوشهای لاستیکی اتاق اصلاً برای اینکه دماغ انسان به مدت طولانی در چند سانتیمترش قرار بگیره طراحی نشده بود.
بعد از چند دقیقه دیدم این بوی وحشتناک که هنوزم بعد 10 سال تو دماغمه، چیزی نیس که بشه با تلاش و صبوری تحمل کرد. از اوناس که میکشه شوخی هم نداره! خلاصه اومدم پایین تو ماشین که تو کوچه پشتی پارک میکردم، بخاری رو روشن کردم و لای شیشه رو یه کم باز گذاشتم. اون شب بود که فهمیدم گاز بخاری ماشین هم میتونه کشنده باشه، وقتی با کابوس مرگ و در آستانهی خفگی از خواب پریدم و دونستم اگه جونمو دوست دارم امشبه رو باید بیخیال خوابیدن بشم. حالا همهی اینا یه طرف، استرسِ یه جوون تازهکار از برخورد قریبالوقوع با یه مدیر جدی و یه کارفرمای خشن رو هم که بذاری کنارش، میتونی حدس بزنی که اون شب چه شب هولناکی میتونسته باشه. همونجا زنده مرده تو ماشین صبح کردم و سر موعد برگشتم بالا. شوروم باز بود و همه سرکارشون بودن؛ هوا روشن بود و همهچی طبیعی؛ نمیشد باور کرد اینجا همون جاییه که همین چند ساعت پیش برای من حکم شهر مرگستان پیدا کرده بود. چشمم افتاد به دم ورودی اتاق ویآیپی و دیدم پارسا و تمیزکار واستادهن به صحبت. دل تو دلم نبود که چی دارن میگن. رفتم جلو و سلام کردم، کارفرما برگشت جوابمو بده چشمش چرخید به سمت پایین و یه لبخند ریز زد.
اونقدر ریز که مطمئنم فقط خودم کار کرد. واقعاً کار ما فیذاته کار استرسزاییه و این مهمه که خیالت تا حدی خوبی از بابت همکارات راحت باشه . اینجوری اگر هم گاهی تو مسیر حرفهای به هر علّت اخلال و گسستی ایجاد شه، آدم پایگاهش رو به طور کامل از دست نمیده. همیشه آدمهایی هستن و هر آدم یه روزنهی بالقّوهست به فرصتهای تازه. یادمه پایان خدمتم رو که گرفتم همون روز زنگ زدم پارسا و گفتم پارسا من همین آلان از سربازی فارغ شدم و آمادهام برای برگشت به محیط کار، حالا این بماند که تو خود دورهی سربازی هم پروژه داشتم ولی اون پروژه فقط یه چیزی بود که من خودم رو سرپا نگه دارم وگرنه آخرش کار که ناقص موند هیچ پولمونو هم خوردن. هنوز هم گاهی پولمونو میخورن! چرا واقعاً؟ پارسا هم به گرمی استقبال کرد و گفت شنبه با هم قرار میذاریم بریم پالادیوم اونجا اتفاقاً یه بوتیک جواهرات گرفتیم اگه بشه اجرای اونو دست بگیری.
پروژهی خاص و جالبی بود. اوّل اینکه خیلی خوشحال بودم که از اون دوران واقعاً تحملناپذیر عبور کردهم و برگشتهم جایی که دوست دارم، دوم اینکه پالادیوم اینجوریه که کارهای ساختمانی تو شیفت شب انجام میشه و من ساعت کارم 10 شب تا 6 صبح بود و این برای من که عاشق شب بودم و سالها به خاطر درس و کار و بهخصوص سربازی ازش محروم شده بودم خیلی خیلی جذاب و عالی بود. یه ویژگی دیگه هم این شبکار بودنه داشت که دیگه تو اون بازهی زمانی کسی نبود که چیزیرو بشه باش هماهنگ کرد و خواهناخواه بابت هر مسألهی معماری و غیرمعماریای که پیش میاومد خودم باید یه تصمیمی میگرفتم و این باعث میشد به تدریج مهارت حل مسأله و اعتماد به نفسم تو کار تقویت بشه و این شاید مهمترین دستاورد من از اون پروژه بود. همانطور که بعدتر تو دیجیکالا کلی از فرآیندهای بروکراتیک و استعلام و صورتوضعیت و مکاتبات رسمی و اداری رو تمرین کردم، یا تو ویلای ایرانزمین فقط دو سال مشغول طراحی و اجرای دیتیل بودیم از زهکشی و توسعهی فونداسیون و بهسازی و تقویت سازه تا طراحی و ساخت پروتوتایپ روشوییهای سنگی توش داشت برای من حکم یه دورهی کامل تحصیلی تو جزئیات و مراتب اجرا رو داشت. معمولاً یاد شهرک که میافتم خاطرهی اون تولدم که همه بچههای دفتر اول صبح قبل از من اومده بودن کارگاه که سوپرایزم کنن تو ذهنم میاد، چهقدر خوب بود. بچههایی که هر کدوم یه تیکه از وجودم بودن و کنارشون احساس راحتی و تعلّق داشتم و آلان هیچکدوم دیگه نیستن.
اصلاً یکی از علتهایی که تو اون سالهایی که سن طبیعی مهاجرت بود هیچوقت از یه حدی جدیتر بهش فک نکردم همین دوستام بودن. ولی الان چی؟ اونایی که رفتن تنهان و اونایی که موندن تنهاتر. گاهی فکر میکنم لیاقت ما زندگی بهتر و طبیعیتری بود ولی بعدش بلافاصله با خودم میگم پسر تو هم دلت خوشه و اون بیرون از این خبرا نیست. من نه خوشبختترین آدم دنیام و نه بدبختترینشون، تا بودههم همین بوده؛ پس بهتره انرژی و وقت خودم و کسایی که این نوشته رو، میخونن بیخودی صرف روضه خوندن نکنم. حرفای قلبمه جاش اینجا نیست، تو کار هم نیست، تو زندگی هم نیست. به تجربه فهمیدم اگر دنبال خوشحال بودنم، باید موثر باشم.
این انرژی که به وجود من سرازیر میشه باید یه جا به یه چیزی تبدیل بشه و فقط در این صورته که من میتونم از زندگی لذّت ببرم. اگه بخواد کار کنه زیر بمب و موشک هم کار میکنه اگه نخواد تو قصر طلا هم باشی نمیشه اونی که باید. قصّهی من هم تا اینجا همین بوده، من موندهم و دوستام رفتهن حالا منم و چند تا دوست قدیمی و چند تایی هم جدید که هنوز زندگی و کارم رو باشون شریکم و هرکدومشون یه گوشه از این دنیای تاریکو برام روشن میکنن. بنا دارم تا هستم تمام تلاشم رو بکنم که اگه یه روز خواستم برم و برنگردم چیزی پشت سرم نمونده باشه. ولی مگه میشه؟
طراح جزئیات
حسابدار
طراح جزئیات
معمار
معمار